شاگرد زندگی

چند وقت پیش که  مثل یه موتور جت داشتم به سمت اهدافم پیش می رفتم و اصلا حواسم به خودم نبودمبتلا به آنفولانزا شدم...وقتی داشتم از تب شدید می سوختم یاد دونه دونه ی سوتی ها و اشباهاتم در مراقبت از خودم افتادم و تو همون حال به خودم قول دادم مراقب خودم میشم بیشتر از قبل اما وقتی تب پایین اومد و دوباره اون موتور جت غالب شد زدم به تیپو تاپ خودم با خود خدا دعوا افتادم...لحظات خیلی سختی بود...بهش می گفتم من که مثل آدم داشتم به سمت اهدافم می رفتم چرا همه چیرو بهم زدی...انگار نه انگار که خودم مراقب خودم نبودم...همه چیرو از سمت اون میدیدم...تو اون لحظه های فوران فکرشم نمی کردم یه روز از اون اتفاقاتم می تونم در آرامش یاد کنم...چون من نقش خودم رو فهمیدم و قبول کردم...من یه شاگردم...در برابر زندگی...و اون هر شرایطی که برام ردیف می کنه کلاس درسمه و من دانش آموز مشتاق و علاقمندم که باور داره پشت هر اتفاقی حکمتیه...اون شاگرد فهمیده که غر زدن یعنی عدم آموزش پذیری...و همینطور همه ی چیزایی که در رتبه ی غر زدن هستن... اما زندگی انقدر مهربانه که حتی یه دانش آموز گستاخ رو هم می رسونه به کلاس شگفت انگیز...می نشونتش توی یه کلاس فوق العاده...آره  شاید یه لحظه کنترلم رو از دست دادم اما اثر اوقات دانش آموز مشتاقی بودم و ممنونم که حیفم نکردی...شاید یه روزی به اطرافیانم بگم دقیقا کدوم کلاس شگفت انگیز تا اونها هم همینقدر لذت ببرن و رشد کنن...اما فعلا تو مرحله  یادگیری ام و فقط باید روی یادگیری درس ها و پیاده سازی شون در زندگیم...در زندگی رویاییم تمرکز کنم...روزمره گی ها هم  تلاششونو می کنن تا احساس منو به پدیده ها عادی و معمولی کنن اما من قول میدم که هر لحظه احساس هیجان و شگفت انگیز بودن نسبت به همه چیز رو در خودم حفظ کنم...باید یاد بگیرم چطور هر لحظه ای رو ناب و دلپذیر کنم...تلاشم رو می کنم تا در این درس ارزشمند به ناآگاهی و شایستگی به بالاترین درجه  برسم...

مثل یه عطر لطیف

یه سری از پست هامو پاک کردم...ولی باقی مونده هارو پاک نمی کنم ...خیلی دوسشون دارم...مثل خودم...این روزهامو هم خیلی دوست دارم...همزمان با چندتا چالش مواجه هستم ...احساسم اینه که به زیبایی هر چه تمامتر اونها رو پشت سر خواهم گذاشت...احساسم اینه که این دوران خیلی برام لذت بخشه...مثل یه عطر لطیفه که وجودمو پر از لذت می کنه...بازخوردهاشو هم دارم می بینم با چشمان روشن...جوونه های رشد رو دارم می بینم...

حس ثروتمندی...

برای احساس ثروتمند بودن همین بس که خانوم خونه غذاهاشو با روغن زیتون اصل طبخ می کنه خدایا شکرت. یادته چقدر دغدغه داشتم؟! دیگه تو خونه هیچ روغن صنعتی ای نیست. روغن میوه ای که خودت تو یکی از بهترین آیاتت بهش یه عالمه انرژی مثبت دادی...


" خدا نور آسمان‌ها و زمین است...

 مَثَل نور او چون چراغدانی است که در آن چراغی، و آن چراغ در شیشه‌ای است...

آن شیشه گویی اختری درخشان است...

 که از درخت خجسته زیتونی که نه شرقی است و نه غربی، افروخته می‌شود...

 نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشی نرسیده باشد- روشنی بخشد...

 روشنیِ بر روی روشنی است...

 خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت می‌کند...

و این مَثَل‌ها را خدا برای مردم می‌زند و خدا به هر چیزی داناست. "


و اینجاست که قورمه سبزی با اون یه وجب روغنش دلربایی می کنه

و اصلا بودن این روغن تو خونه ...بودنش در سبک غذایی... یعنی بودن یه همسر همراه و همدل تو زندگی ... و صد البته احساس ثروتمندی...شکرت...شکرت

هر لحظه متولد می شوم...

انقدر تو این چند وقت تغییر و تحول و رشد کردم...خودم که نگاه می کنم...احساس کیف و لذت می کنم...احساس شدید ایمان...احساس عمیق امنیت...خدایا شکرت. من با خودم در امنیت قرار گرفتم...احساس می کنم دیگه نقطه ی آزار دهنده ای وجود نداره اگر هم وجود داره...دریای آرامش درونم اون رو در بر می گیره...

من خودم رو دوست دارم...

من عاشق خودم هستم...

من ...من ...من...و من

من و عشق و لذت و ثروت و شکوه و تعالی و ... همه با هم ترکیب می شیم...هر لحظه...بدون توقف...

خدایا ممنونم.

من و خونه داری

سللللام سلام 

دیروز روز گرد و تارگیری از پذیرایی بود... و بخت پنکه سقفی سفید شد...مثل این پیام تبلیغاتیا که یه چیزی رو یه چیز کثیف می کشن و اثری جز تمیزی نمی مونه... حالا امروز که اومدم کارمو شروع کنم چشمم افتاد به طاقچه ی بالای میز که یه لایه خاک روش نشسته ... و دوباره اون وسواس فکری که " من می دونم ...همه جا پر از خاک و خله ..." و دیگه ادامه ندم ...یعنی واقعا دیگه حوصله ی این غر غروی توی مخمو ندارم کاش می شد از مخم می کشیدمش بیرون و با جارو تا می تونستم می زدمش ... همون موقعی که داشتم پست آهنگ منظمو می نوشتم به این فکر نکرده بودم که کار خونه اصلا نباید مثل یه هدف بزرگ غیر قابل دسترس باشه برام ...یا بهتره بگم مثل یه معضل که بخوام هر روز فکر و ذهنمو بهش مشغول کنم ...دقیقا باید مثل یه آهنگ منظم باشه... مثل شستن دست و صورت ... بهش فکر نمی کنیم... ولی انجامش می دیم و کارمون رو راه می اندازه ... رسیدگی به خونه هم چیزی شبیه اینه و خیلی چیزای دیگه هم هستن در طول روز، که مثل همینن ... .

حالا احتمالا یک الی دوماه طول بکشه که کل خونه کامل گردگیری بشه چون یه روز در هفته فقط مخصوص این کاره... امروز قراره جارو برقی تخلیه بشه.