ییلاق

دلم خواست یه عکس از ییلاقمون بذارم...

اینجا .

ارتباطات...

 

شکرخدا با یکشنبه های فهرست دوستداشتنی ارتباط خوبی برقرار کردم... روزای یکشنبه مخصوص کمد و کشوهای خونه ست و من بعد از کشوهای لباس آقای خونه که مثل یک سنگر خمپاره خورده بود ... رسیدم به کمد دیواری ... توی کمد دیواری پرررر از وسیله ست ... از رخت و لباس و پتو و ظرف و موکت و ... گرفته تا ابزار کارای هنریم.دیگه از مرغ تا جون آدمیزاد که می گن ...به کمد دیواری خونه ی ما هم اطلاق میشه... که به خاطر نوع چینششون خیلی از وسایل قابلیت استفاده ندارن. دارم یه بخش قابل دسترس تر کمد رو اختصاص می دم به ظرف ها که وقتی مهمون دارم برای استفادشون هی بالای چهارپایه نرم، نروم... و از شر کارتونای بی ریخت و باریخت خلاص میشم... دارم با این کارم اعتماد بنفس میزبانیم رو بالا می برم... هر چند بعضی ظرفا انقدر ناز و خوشگلن وسوسه شدم برای دونفره هامون هم ازشون استفاده کنم.


دوشنبه صبح قبل از میل کردن صبحونه تلفنم به صدا در اومد و پشت تلفن دختر پسرخاله ی مامان بود... می خواست آندوسکوپی کنه ... و کسی نبود برای دقایقی بچه شو نگه داره ... منم یه لحظه با خدا معامله کردم تا در همچین شرایطی هوامو داشته باشه و بعد  قبول کردم برم تا بچه رو نگه دارم ولی گفتم بذار من صبحانه رو بخورم... وای منو بگو اصن جون نداشتم ... اونقدر دختر کوچولو گریه کرد که نگو ... حالا من نمیدونم ملت چرا انقدر نق نقو هستن؟! وقتی می دیدن گریه ی بچه رو ... خب بچه ست دیگه ... حوصله ی اون محیطو نداشت...شیرم نمی خورد ... حالا مادرشم وقتی گریه شو می دید با حالت وحشت زده ای می گفت چیه؟! ...خب به مادرش نمی تونم خرده بگیرم چون مادره ... دیگه اونقدر رو دستای نازکم نگهش داشتم تا خوابید ... ولی بدنم بخصوص دست چپم خیلی درد گرفت ... اللهم قو جسدی... حالا دوشنبه که آمادگی پاسخگویی تلفنی شرکت رو نداشتم هی تماس و پیامهای مهم دریافت می کردم ... تا یکشنبه که منتظر بودم حتی یه تماس مزاحمی هم نداشتم... اد اون روز که دستم بند بود... زنگ پشت زنگ ... پیام پشت پیام...


دیگه سه شنبه موظف بودم حتما اون پیامارو پیگیری کنم و شکر خدا پیگیریشون کردم...


از روز یکشنبه به بعد یه سردردی سراغم اومده که بگیر نگیر داره دوباره اون داروی گیاهی تقویت سیستم ایمنی رو شروع کردم ...روغن بنفشه هم شبا تو بینی می ریختم... سردردش شبیه سردرد سال 94 هست... اون موقع که یادمه از زندگی افتادم ...و 10 روز تمام تقریبا بی وقفه سرم درد می کرد... می خواستیم بریم سی تی اسکن کنیم که دوست آقای همسر گفت این دستگاها خودش عوارض داره یکم دیگه تحمل کن ان شاءالله خوب میشی منم به حرفش گوش دادم...فقط با خوردن آبجوش و ماساژ محکم پیشانیم دقایقی آروم می گرفت... الان به اون میزان نیست ولی وقتی شدید میشه ناچارا ناله می کنم...

بالاخره سه شنبه با دوست شماره 2 ه تماس گرفتم...فداش بشم 20 روز دیگه زایمان داره ... به منم میگن دوست؟!... ولی اشکالی نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیرم تازه ست... قرار شد چهارشنبه به اتفاق دوست شماره1 بریم خونه ش... هر دوتا از دوستای دوران دبیرستانن ... خدایا شکرت ... فقط از بابت سردرد و احتمال سرماخردگی نگران شدم ... ولی گفتم از آسمون سنگم بباره من باید به این ملاقات دوستانه برم...

روزچهارشنبه با سردرد و گلودرد بیدار شدم ... خدایا ... به یکی از دوستام که تو کلاس طب اسلامی باهاش آشنا شدم پیام دادم که بیداری؟سوال دارم...از دردگلو خیلی نگران شدم ...دوستم جوابی نداد... صبحانه رو آماده کردم با خوردن صبحانه سردرد مرتفع شد! گلومم یکمی آروم شد ... اما توان رسیدگی به امورات شرکت رو نداشتم فقط دلم می خواستم یه غذای خوشمزه بپزم و حموم کنم ...بعدشم استراحت تا خونه ی دوستم برم ... طبق همین برنامه پیش رفتم ...بعد حموم موهامو شونه نکردم ...یه فر خوشگلی گرفته بودن ... آقای همسر با دست پر اومده بود خونه و چون خبر از غذای خوشمزه داشت، مواد سالاد خریده بود ... همه ش هم نگاه شیطنتانه ای به موهام می انداخت...قبل از ناهار دوباره سرم درد گرفت ...مجددا با خوردن ناهار و سالاد خنک ...سردردم آروم گرفت ... ساعت 4 تا 4.30 شروع کردم به آماده شدن...و درخواست اسنپ دادم...راننده زود و به موقع خودشو رسوند...با دوست شماره1 همزمان به خونه دوست شماره2 رسیدم... خونه ی خیلی تمیز قشنگی داشت ... سبدهای باغچه ی کنار حیاط خیلی خودنمایی می کردن ...خیلی آرامش گرفتیم ...هر سه تامون ... چقدر خانومتر از سالهای دبیرستان شده بودیم... البته ما 4 تا بودیم که دوست چهارم الان شهر دیگه ای زندگی می کنه ... خدایا شکرت

در خلال صحبتا دوباره سرم شدیدا در گرفت خودمو کنترل کردم تا چیزی بروز ندم و شکرخدا دوستامم چیزی متوجه نشدن ...دیگه بعد 3 ساعت تصمیم گرفتیم که دیدارمون رو به پایان برسونیم و من با سری که لحظه به لحظه دردش شدید می شد به خونه برگشتم دیگه نتونستم تحمل کنم سریع به دوست طبیبم زنگ زدم و تا گفتم با خوردن غذا سردردم آروم می گیره گفت صفرام شدیدا عود کرده حتی گلودردمم به خاطر سرما نیست بلکه به خاطر خشکی شدید عروقم هست و منم اعتراف کردم که این چند روز همه ش دمنوش آویشن می خوردم و گفتباید قطعش کنم و تدابیر صفراوی رو در پیش بگیرم... تا شب با تدابیر صفراوی سردرد خوابوندم...حالا کاشف به عمل اومده که سردردای سال 94 هم علتش بالارفتن صفرام بوده...

اما صبح پنجشنبه با سردرد و گلودرد شدیدتر از دیروز بلند شدم ... دوتا لیوان بزرگ دمنوش بابونه خوردم و سه تا خیار ریز کردم و با نون خوردم ... طبق قراری که با خودم گذاشتم برای تقویت روابط اجتماعی...کتاب آیین دوست یاب دیل کارنگی رو دانلود کردم و مطالعه کردم ...دوباره ساعت 12 هم ی لیوان بزرگ دمنوش کاسنی خوردم ...و 3 تا فصل اول کتاب رو خوندم... نکات جالبی داشت... فصل اول راجع به تاثیر مخرب انتقاد روی روابط بود... فصل دوم راجع به تاثیر تحریک و تشویق وتحسین بود  و فصل سوم راجع به این بود که توی روابط خودمون رو جای طرف مقابل بگذاریم و از زاویه دید مخاطب به ارتباط نگاه کنیم در واقع عکس چیزی که در عمل رفتار می کنیم ما در ارتباط و تعامل با اطرافیان خومون رو مرکز توجه قرار می دیم...


وقتی به نکات کتاب فکر کردم ... یاد ارتباطم با خواهرم افتادم...چند روزی میشه که باهاش در ارتباط نیستم ... من شب عید بهش زنگ زدم و عیدو بهش تبریک گفتم ... حتی قبل ییلاق هم بهش گفته بودم اگه مایلن بیان ... وقتی ییلاقم رفتیم بهش زنگ زدم ... ولی اون با خانواده ش به مسافرت رفتو اصلا بهم خبر نداد...فقط بابام می دونست که رفتن مسافرت ... خیلی ازش دلگیرشدم... با خودم عهد کرده بودم که فعلا اصلا بهش زنگ نزم واگه خودش زنگ زد و گله ای کرد تماسامو بهش یادآوری کنم و از اطلاع ندادنش برای مسافرت گله کنم... حالا باید طبق کتاب تحلیل کنم چه طوری باهاش برخورد کنم ... واقعا سخته ...اصلا دلم نمی خواد راجع به مسافرتش چیزی بگم ... اصلا خواهرم یه شخصیتی داره که تمام اشتباهات ارتباطی ای که تو کتاب خوندمو انجام میده...با هر آدمی که مخاطبش باشه...مثلا شدیدا انتقاد میکنه از آدم ... همین باعث میشه آدم ازش فراری باشه...ولی خب من طبق کتاب نباید از این دریچه باهاش مرتبط بشم ... باید خوبیهاش رو ببنینم ... یه خوبیش اینه آدمو سرگرم می کنه با حرفاش ... با تجربیاتش ... خب همین کافیه که ازش جریان مسافرتش رو بپرسم ... بعد اینکه اگه بخوام تشویقش کنم که بیاد بهم سر بزنه که از دریچه ی منافع اون باشه ... چه جوری می تونم؟! به بهونه ی یه سوپ خوشمزه واسه پسر کوچولوش ... ولی فقط در حد یه دعوت بدون هیچ اصراری ... خب همونجوری که گفتم خواهرم آدم رکی هست و خیلی سریع گلگی می کنه ...و از دید این مدل آدم ها... دیگران بهش بدهکارن ... خب این دید برای خودش مضره یه دافعه ی دو طرفه ایجاد می کنه ... درواقع نقص ارتباطی اون همین خصلتشه که هر خصلت خوب دیگه ای رو درش خنثی می کنه  و ... شاید از حیث مسائل سال 96 هم این دید که باید از ما دوری کنه درش تشدید شده ... خب اون حق داره... حق داره که در یک حاشیه ی امن زندگی کنه ... حتی اگه این حاشیه ی امن با دوری کردن از ما ایجاد بشه ... نمود این دوری در واقع حذف کردن خودش از گروه تگرامی مون بود ... که دقیقا یک از اعضا عامدا به طور کاملا غیر مستقیم داشت به آسیب شناسی اتفاقات سال 96 می پرداخت ... یه مثال می زنم ... مثلا شما می دونی برای یه شخصی  حادثه ی ناگوار خاصی اتفاق افتاده و اونم میدونه که شما هم میدونید... بعد شما میاید می گید قانون جذب باعث میشه آدم اتفاقای بد زندگی رو به خودش جذب کنه و در این باره خیلی سخن فرسایی کنی... خب این خییییلی تابلوئه که طرف حرف شمارو به خودش می گیره ... یعنی یکمی حواس آدم جمع باشه جلو خودشو می گیره که جلوی همچین کسی ازین حرفای روانشناسانه نزنه ... یه همچین حالتی پیش اومد تو گروه...بعدم خواهرم اون حرفارو به خودش گرفت ... منم جاش بودم همینکارو می کردم ... و از گروه تلگرامی خانوادگی رفت بیرون ... خب اون از اون قضایا ناراحته ... نیاز به زمان زیادی برای فراموش کردنش داره ... اگه دیدن ما و خصوصا حرفای ما اونو یاد مسائل بد میندازه من بهش حق میدم که نخواد با ما زیاد در ارتباط باشه. یعنی کل سال 96 ما داشتیم اون قضیه رو تشریح می کردیم و سال 97 کم کم داشتیم کنترل زبون و ذهنمون رو از اون قضیه بدست می گرفتیم دیگه اواخر 97 زمان مناسبی برای آسیب شناسی غیر مستقیمش نبود حتی به نظر منم نشونه ی توهین به خواهرم بود ...خب پرونده  بسته شد.چون تکلیف من معلومه الان...من برای تقویت ارتباط با خواهرم ازش نخواهم کرد ...تمرکزم رو می گذارم روی  محاسن رفتاریش ... از دریچه ی منافع خودش باهاش وارد ارتباط میشم ... امیدوارم این تدابیر من باعث بشه اونم از آفت های ارتباطی دوری کنه.

از 11 تا 19 خرداد 98

به نام خدا


و سلام بر ملت رسول خدا 


خب این چند روز غیبت طولانی ای داشتم...


و این غیبت اصلا به معنای عقب نشینی از سبک زندگی مورد جستجوم نیست... بلکه تو این مدت با ماژیک و تخته سفید  داشتم سبک  جدیدی تجربه می کردم...یه چند روز بعد از شروع این سبک که عادت کنم چیزایی که تو ذهنمه رو یه جایی بنویسم بدون تولید کاغذ باطله و اینکه اون نوشته در معرض دیدم باشه ... یه روز روی تخته سفید نوشتم فکر کردن راجع به نتگردی... خب تصمیم گرفتم که برای این موضوع دیگه واقعا از کاغذ استفاده کنم... و خب نتیجه فکر کردن و نوشتن خیلی خوب بود...تو کاغذ نتگردیم رو به دو بخش تقسیم کردم... نتگردی با گوشی ...نتگردی با لبتاب ... و زیر هر کدوم نوشتم با هر دستگاه، کجاها می گردم... دیدم جاهای بدی نیستن اما واقعا نیاز نیست من هر روز با این حجم از دانسته ها مواجه بشم،واقعا نیاز نیست من هر روز به این مکانها سر بزنم...کافیه هر چند وقت یکبار یه سری به اون جاها بزنم... ولی یه جاهایی هم اشکالی نداره هر روز چون خیلی مهمن...مثل ایمیل و آدرس تلگرامی مدیر شرکت و... .


و این تصمیم غیر از خوبی خودش روی کارهای دیگه هم تاثیر داشت مثلا اینکه بالاخره بخت گلدونای خشکیده ی پشت پنجره اتاق خواب واشد... همه ی گلا به جز یکیشون رو از ریشه درآوردم! واز حدود 10 تا گلدون خالی داخل دوتاشون بذر سبزی کاشتم! (بقیه هم ان شاءالله سبزی کاشته میشن)والله ! چه توفیری تو اون گلای زینتی بود؟! واقعا انگیزه آب دادن بهشون رو نداشتم برای چیزی که نمی دونستم خاصیتشون چی بود چرا باید آب هدر می دادم یا مهمتر از اون وقتمو.من گل خیلی دوس داشتم هنوزم دارم ولی حالا بین گلها ،گلی رو می خوام که بدونم چه نفعی داره...مثلا من گلایی داشتم که اصلا نمی دونستم اسمشون چیه ولی هنوز که هنوزه گلی به خوبی گل رز ندارم تو خونه. خب این ضعفه دیگه.اینکه نتونی از چیز بی نفع (شاید در باطن مضر) بگذری و به چیز بامنفعت روی بیاری، حتی در عرصه ی گل!البته من هنوز از یه گل بی خاصیت نگذشتم.علتش اینه که ذره ذره ی رشد کردنش رو دیدم و خیلی رشد کرده و یه جورایی دلبسته ش شدم.نمیدونم باهاش چیکار کنم!هنوز نتونستم ازش عبور کنم! در صورتی که یه گلدون خوب و بزرگ رو اشغال کرده!


راستی بالاخره تو نی نی سایت در یه پستی که مال خودم نبود، نظر دادم. خیلی کیف کردم. این قبل از محدودیت در نت گردی بود! وای وقتی می خواستم نظرمو تثبیت کنم انقد استرس گرفتم، هویجوری الکی.:-) به خدا. انگاری عادت کردم به استرس!


بالاخره لباس فاطمه رو دوختم.و بهشون گفتم بیاین لباس رو تحویل بگیرید اما مامانش گفت شما بیاین... منم از خدا خواسته رفتم خونشون البته به اتفاق همسر... خیلی تعجب کردم وقتی سر سفره مامانش از همسرم دستمزد لباس رو پرسید! خدای من! یه لحظه شک کردم آیا خودم لباسو دوختم...همسرمم خب چیزی برای پاسخ نداشت! دیگه با اعتماد بنفس پرسیدم دستمزدم رو بگم؟! استفهام تاکیدی بود! اونم گفت بگو! بعد خیلی سریع مبلغی رو که نصف مبلغ یه خیاط ماهر بود گفتم...چون من یه تازه خیاط محسوب میشم...


اصن از این حرکتش ناراحت نشدم... چون با اقدام به موقع جلوی اتفاقی که انتظار نداشتم رو گرفتم.فکرکنم انتظار داشت من هیچی بابت زحمتی که کشیدم نگیرم. یا مثلا شوهرم بگه نه قابل نداره و فلان...هر چند رفتار درست این بود که واضح از لباسی که برای دخترش دوختم ازم تشکر کنه،و دستمزد رو مستقیم از خودم بپرسه ... ولی من با ذوقی که خود بچه از دیدن و پوشیدن لباس نشون داد، فهمیدم کارمو خوب انجام دادم.


ولی وااااای! اصلا بیخیال همه ی اینا. از شبی که به اون مهمونی بعدی رفتیم من متوجه یه چیزی شدم... من احساس می کنم مهارتهای ارتباطیم با اقوام همسرم کمه ... خب توی اون جمع یه خانم بود که تفاوت سنی من باهاش کمتراز بقیه بود ولی ما غیر از زمان ظرف شستن لحظات دیگه ای کنار هم نبودیم... و من کنار آدمایی نشستم که اشتراکات زیادی باهاشون نداشتم... نمی دونم من نچسبم یا دیگران...


قبل از مهمونی هم از بعد دیگه ای متوجه این ضعف شدم...درسته که من با دوستای صمیمیم تلفنی در ارتباطم چون اونا شهرای دیگه ای هستن اما من از دوستای دیگم که تو شهر خودم هستن کاملا بی خبرم...چرا من یه دوست صمیمی دم دست که بتونم خونش برم یا اون خونه ی من بیاد یا اینکه با هم دیگه بیرون بریم ندارم؟! چرا من انقدر تنهام؟!...حتی تو محله مون...همسایمون با کسی ارتباط صمیمی ندارم؟!واقعا چرا؟!

یه عکسی دیدم...سه تا خانم شیک و پیک کرده که مثلا دوست بودن   با هم رفته بودن خرید...انقدر به اون عکس حسودیم شد!

واسه این موضوع هم یه تصمیمایی گرفتم...


ولی خب خیلی این مسئله بی تابم کرده بود ...که ولی بازم به یکی از دوستای غیر همشهریم زنگ زدم و کلی گفتیم و خندیدیم! البته یه زمانی با این دوستم همشهری بودم ولی بعد از عروسی اون در شهر دیگه ای سکنی گزیده.  آه، یاد کباب خوردنای دوتاییمون، خریدامون، کل کل کردنامون، گشت و گذارامون ... بخیر.


البته اگه یه اتفاق خوبی رقم نمی خورد چند شب بعدش واقعا از خودم نا امید می شدم... تو همون شبی که مهمونی بودیم و من به این چیزا پی برده بودم و حالم از خودم بد شده بود... یکی از اقوام غیرمستقیم گفت که دوست داره خونمون بیاد... منم با روی باز گفتم خب حتما بیاین خونمون ولی ایشون دوباره الفاظ تعارف رو بکار برد... که نه و این چیزا... ای بابا... این یعنی هنوز انقدر با من صمیمی و راحت نیستن... تو ذهنم تصمیم گرفتم با هماهنگی آقای همسر دعوتشون کنم ... اومدیم خونه... و خدارو شکر دعوتشون محقق شد... داستان دعوت کردنشون شبیه داستان گاو کشتن قوم بنی اسرائیل بود  نزدیک بود اینکارو نکنیم ولی خداروشکر تونستم درست فکر کنم و تصمیم خوبی بگیرم... خیلی مهمونی خوبی بود ... تا حالا همچین مهمونی باحالی نداده بودیم... قبل اومدن مهمونا آقای همسر از سفره ای که واقعا یه کار هنری بود عکس گرفت...


یه تجربه ی کدبانوآنه از این مهمونی که خیلی به جا بود، این بود که من مهمونا رو از یک روز قبل شب مهمونی دعوت کردم واسه همین خیلی کارای مقدماتی روز قبل انجام شد و روز مهمونی کارا به نصف کاهش یافت و خیلی خوب بود...منظورم اینه برای دعوتی حداقل از یه روز قبلش اقدام کنم و همه ی کارا رو نذارم روز مهمونی... اینطوری خیلی کمتر خسته میشم...


هیچی دیگه این حس خوب و اون فهرست تصمیمات جدید دست به دست هم دادن تا دوباره به یکی از دوستای همشهریم که خیلی دوست خوبیه بعد از دو سال بی خبری تماس بگیرم...خداجون شکرت... بنده خدا دوستم می گفت هر چی شماره بوده تو گوشیش بر اثر یه حادثه تماما پاک شده بود و من به انتظارش برای تماس دوستان پایان دادم...


روز عیدفطر به پیشنهاد آقای همسر رفتیم نماز عید فطر بخونیم ... من یه لباسی پوشیدم...که تا دیدش گفت این چیه همه ش تیره!!! نا سلامتی امروز روز عیده!!!... من خودم به شخصه تیره دوس دارم یعنی وقتی بیرون میرم با رنگ تیره راحتترم البته تصمیم دارم از رنگ تیره به سمت رنگای خنثی که روشنترن  متمایل بشم ...ولی خب فعلا به خاطر ایشون اون مانتوی زرد خوشرنگمو پوشیدم و بقیه ی اجزا هم متناسب مانتوم تغییر کرد...


بعد از برگشت به خونه هم عیدیمو گرفتم و با بابا اینا هماهنگ کردیم تا بریم ییلاق ...


وای اون لحظه ی رفتنمون ... نمی دونم به خاطر گرمای هوا و تغییر طبع یا چی ... آقای همسر خیییییلی استرسی و بدقلق شده بود ... از طرفی خودم انگار آبدیده تر شدم قبلا اینجور مواقع منم دست و پامو گم می کردم اما الان قشنگ اوضاع رو تحت کنترل قرار میدم. الحمدلله.


از مسافرت که می تونم بگم عالی بود... چشمامون پر شد از زیبایی طبیعت... لبها  لبریز از تقدیس و دلامون سرشار از ذکر ... بهترین سفر عمرم بود ... تمام لحظه هاش... اون دوست غیر همشهری مذکور که تلفنی باهم صحبت کرده بودیم هم اومدن مازندران چون با هم نسبت خانوادگی داریم و به اتفاق خانواده شون به ما پیوستن و عیشمون دیگه کامل شد... خیلی خوش گذشت بخصوص فرداش که رفتیم به سمت یه دره و تا تونستیم گفتیم و خندیدیم و جیغ کشیدیم ... چقدر خنده هامون پاک بودن ... همسفرهامون همون روز برگشتن و ما موندیم تا کار کاشتن تکمیل بشه... چون تو این فصل ییلاق محیط خوبی برای کاشتن سبزیجات و صیفیجاته... اونقدر درخت و علف و بوته و گل و پروانه و زنبور و پشه و سنگ و کوه و صخره و گاو و چوپان و کلبه و ابر و ... دیدم که قلبم منبسط شد ... ولی حقیقتا اشباع نشدم ... هر چی می دیدم فقط کیف می کردم... صبح جمعه که من دیرتر از بقیه به صبحانه رسیدم و باید تنهایی می خوردمش ... همینطور که نشسته بودم و در باز بود و من بیرونو تماشا می کردم ... از کوهی که چشم اندازم بود و فکر می کردم که این کوه باید خیلی بهم نزدیک باشه ... یهو یه خط عمودی کوچولو دیدم که داشت از یه سمت کوه به سمت دیگه حرکت می کرد ... یهو قلبم ریخت چون کوچولو بودن اون انسان رو دیدم ... نمیدونم چرا یاد مرگ افتادم ...برعکس کوه که فکر می کردم بهم نزدیکه ولی دور بود ...مرگ بهم نزدیکه ولی من حس می کنم ازم دوره... ولی اصلا دلم نگرفت... اونجا انقدر زیبا و جذاب بود تو دلم می گفتم خدا دنیا که انقدر جذاب و زیباست اونور دیگه چه شکلیه؟! 


موقع برگشت کلی گیاه و دمنوش چیدیم... یه جایی بود پر از آویشن بود ... من چندتا بوته ی کوچیک آویشنو با ریشه چیدم... یاد اون گلدونم افتادم که نتونسته بودم گلش رو از ریشه دربیارم...  وقتی برگشیتم خونه اول گل و گیاهایی که باید خشک میشدنو راس و ریس کردم و بعد اون ریشه ها رو داخل آب گذاشتم... ولی بازم نتونستم اون گل رو از ریشه خارج کنم چون هنوز گلدون خالی بود بنابراین 4 تا بوته رو داخل 4 تا گلدون کاشتم ... و اون دوتا گلدونی که داخلشون سبزی کاشتم در نبودم خشک شدن و دوباره بذر نو کاشتم ... حالا دیگه تنبلی رو باید بذارم کنار و هر صبح و دم غروب به گلدونا آب بدم...

این بود انشای این چند روز من. بالاخره موفق شدم پرچونگی کنم. 

چالش درونی

این ماه رمضون چقدر متفاوته با ماه های دیگه...

من توی حال و هوای خاصی ام...

دارم فکر می کنم...

هر چیزی غیر از اون فانیه... فقط خداست که جاودانه ست... اگه همه ی مخلوقات فانی هستیم...پس چرا میگن ما همه جاودانه ایم؟! ما تا ابد پایداریم؟! یه لحظه فکر می کنم که اگه حق انتخاب داشتم بین عدم و وجود...هرگز عدم رو انتخاب نمی کنم...اصلا دلم نمی خواد به این دو راهی حتی فکر کنم... پس یه میلی و یه خواهشی وجود داره... میل به بودن... به همیشه بودن... اما از سمت فناپذیر بودن این حسم دچار تزلزل میشه... به ارحم الراحمین بودنت فکر می کنم...به حکیم بودنت... به اینکه تو مثل من نیستی...از تو فعل بیهوده سر نمیزنه... تو الکی این میلو به من ندادی... وگرنه منو جوری خلق نمی کردی که خودمو بخوام ...نفع خودمو بخوام...بخوام که همیشه باشم...تو هم که قدرتش رو داری...پس پاسخ به اراده ی تو اصلا با تو محقق میشه. حله.

خبرها تا 98/3/1

خب خبر خوب اینکه فهرست دوستداشتنیم رو آماده کردم... که مربوط به برنامه ی نظافت خانه میشه... چند روزی با چرک نویس فهرست دوستداشتنی زندگی کردم و یه جاهایی از خونه برق افتاده...از جمله کشوی لباس آقای خونه( یعنی از زندگی ناامید می شدم وقتی اون کشو رو باز می کردم تا قبلش) و کابینت حبوبات ... پس نشون میده که  داشتن فهرست انگیزه ی خوبیه...قراره یه کاور برای فهرست پاکنویس بخرم  و به دیوار آشپزخونه بچسبونمش تا امکانات مدیریتی تسهیل بشه.

این اولین فهرست دوستداشتنی منه ان شاءالله بعدیها هم منتشر بشن تا زندگی من قشنگ تر و دلپذیر تر بشه.آمین

اینم بگم که فهرست رو از نی نی سایت تهیه کردم و یه چیزایی هم خودم بهش افزودم. الان فکر می کنم این فهرست نسبتا کامله. یکی از آرزوهای من پست گذاشتن در نی نی سایته. ولی نی نی سایت سیاهچاله ی زمانه. مهم نیس. چون فکر می کنم اگه اینکارو بکنم خیلی اعتمادبنفسم بالا میره.

دیروز یکی از روزایی بود که به معنای واقعی کلمه  هردمبیل بودم...یعنی بی برنامه بودم...یعنی بدون فهرست کارهای مهم، زندگی  کردم ... به خاطر همین  3 ساعت تمام رو بی وقفه در فضای مجازی سپری کردم ... بعد دیگه احساس می کردم دود از کله م بلند شده و رفتم رو تخت افتادم و نفهمیدم تا نیم ساعت زمان چه جوری گذشت.

البته تو این 3 ساعت فقط چیزای جالب خوندمو یاد گرفتم. اگه چیزای بیهوده ای می بودن به جای استراحت کردن واقعا خودمو خفه می کردم . ولی باید یه ماژیک هم بخرم، آره ...تا رو تخته ی سفیدم  فهرست کارای مهم هر روز رو بنویسم .باشد که رستگار شوم. باز خدارو شکر که امسال ماه رمضون تصمیم گرفتم سریال نبینم یعنی تو این زندگی بدون فهرست دنبال کردن چیز بیهوده ای مثل سریال چقدر می تونست روح منو آزار بده.

گفتم اعتمادبنفس دیروز لباس فاطمه رو کاملا دوختم.فقط مونده خرید دکمه و دوخت جادکمه و دوخت دکمه ها. راستش اعتمادبنفس دوخت لباس برای دیگران هم از جمله چیزهای مورد تقاضام بود ولی بالاخره تجربه ش کردم. اعتماد بنفس دقیقا مربوط به بخش پرو و ایراد لباس رو قبل از دوخت نهایی گرفت، میشه.همیشه از این کار می ترسیدم.چه ترس الکی و بیخودی بود.

نتیجه گیری اینکه دیگه حالم از زندگی بدون فهرست زده شده.اصن همین الان میرم کاور و ماژیکمو می خرم.