آهنگ منظم

یه نقد جدی ای که به خونه داریِ من وارد هست...مسئله گرد و تارگیریه. خییییلی در این مسئله تنبلم و مدام دنبال یه انگیزه ام واسش...ولی دیگه نمی تونم ...دیگه نمی تونم منتظر اومدن اون انگیزه هه باشم... در حالیکه این مسئله  منافع خیلی مهمی رو تحت تاثیر قرار داده...منافعی به مهمیِ ثروت و فراوانی، سلامتی، وجه، آبرو، ایمان...

نمی گم هیچوقت به خونه م رسیدگی نکردم...اما رسیدگی ای یا از روی اکراه و بی حوصله ... یا پر فشار و طاقت فرسا...گاهی با نق و نوق هایی از درون مبنی بر اینکه اینجارو تمیز کردی صد جای نا تمیز دیگه چی؟!!...یا الان داری اینجارو تمیز می کنی، فردا چی؟ پس فردا چی؟... فردا و درد ... فردا و مرگ ... فکرهای مزاحم هیچوقت نذاشتن من از رسیدن به خونه م لذت ببرم یا اگه بردم... هیچ وقت نذاشتن از خودم راضی باشم ... تو دلم بگم امروز حق موجودی به اسم خونه رو به جای آوردم... هیچ وقت نذاشتن من از زاویه ی منافع خودم به خونه نگاه کنم ...

باقی بودن تارعنکبوت  در گوشه گوشه ی خونه توی سبک زندگی اسلامی یکی از عوامل فقر هست...

نشستن خاک روی وسایل خونه...روی میز،روی سنگ آشپزخونه، روی طاقچه، در ورودی خونه و ... هم بیماری زاست هم نشونه ی تنبلی خانم خونه و عدم ظرافت نظرش به آشیانه ش...نمره های منفی رو پشت سرهم ردیف می کنه...

من دنبال یه برنامه م یه برنامه ای که اصلا اجازه نده خاک رو وسایل بشینه! اجازه نده تار تو خونه بسته بشه!...

یه نفر می گفت به یه کشوری سفر کرده بود، می گفت توی سالن فرودگاه که نشسته بودم ... خب همه چیز خیلی تمیز و مرتب بود... متوجه یه آقایی شدم که ابزار و وسایلش نشون میداد جزو نیروهای خدماتیه...اومده و داره یه در شیشه ای تمیزی رو دوباره تمیز می کنه!!! تعجبم برانگیخته شد...رفتم جلو...بعد سلام و احوالپرس، علت این کارش رو پرسیدم...طرف هم در جواب میگه ...کار من توی این فرودگاه تمیز کردن این در شیشه ای در ساعت مقرر هست... من وظیفه دارم اون ساعتی که برام تعیین شده بیام و این در رو تمیز کنم ... چه تمیز باشه و چه نباشه ... من باید مسئولیت خودم رو به درستی انجام بدم...

بعد اون مسافر گفت که راز تمیزی و برق زدن دونه اشیاء اون فرودگاه رو فهمیدم...

حالا هدف منم همینه...من دنبال اون آهنگ منظمم...دنبال اون ساعت مقرر...دنبال یه شرح وظیفه ی کاملا واضح و مشخصم که هیچ گوشه ای از دید تیزبینش پنهان نمونه... که منو به اون نقطه برسونه که اگه کسی خواست یه ویژگی مثبت ازم بگه...بگه فلانی تو خونه ش گردو خاک دیده نمیشه...

دنبال یه برنامه م که همه ی افراد خونواده م رو به این نقطه برسونه...قرار نیست من تنهایی تمام مسئولیت نظافت خونه رو بدوش بکشم...یه برنامه ای که حواسش باشه از همه ی ظرفیت موجود استفاده بشه...

دلم می خواد خونه مثل جعبه ی جواهرات باشه، از تمیزی و با سلیقگی بدرخشه! تمام:)

تدابیر بلغمی ...،بمونه واسه خودم ;-)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خود تدبیری

چند روزی بود که علائم بلغمیم اود کرده بود...

تو گوش سمت چپم آب رفته بود و کیپ شده بود...

بعد از خوردن افطار احساس می کردم غذا تا سحر تو معده م می مونه...


***


تا اونجا که یادم بود نمک دریا قبل و بعد غذا می چشیدم...علایم بلغمی خیلی کم شد ولی هنوز قطع نشد...

برای ریشه کن کردن چرک و عفونت احتمالی در بدنم 7 تا داروی جامع امام رضا خریدم...دوتا رو مصرف کردم...همچنان گوشم کیپ بود...دیروز روغن بنفشه ریختم و بعد با پنبه جرم ها رو کشیدم بیرون و شکر خدا گوشم وا شد  اون چنان وا شد که احساس کردم گوش سمت راستم دچار شک و تردید در شنوایی شد.

برای معده م هم قبل و بعد افطار و سحر یکی دو استکان آب جوشیده مصرف می کردم و شکر خدا فرایند هضم تو معده روان تر و سریعتر شد.


یا ستارالعیوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مامان

نمی دونم حکمت شنیدن مکرر خاطرات گذشته از زبون مامان چیه؟ خاطراتی که متاسفانه تلخن.(یادم باشه منم دقت کنم هر وقت مامان شدم خاطرات رو تکرار می کنم یانه؟ چون ممکنه منم از مامانم این رفتارو گرفته باشم ولی تو موقعیت خاصی خودشو نشون بده)

داشتم می گفتم... خاطراتی که خیلی تلخن و مامان هی اونارو تکرار می کنه... انگاراین خاطرات تلخ براش خیلی پایدارترن...ولی من این بار یه سوال جدیدی ازش پرسیدم...پرسیدم مامانبزرگ که انقدر زن عاقل و حکیمی بود (مامانبزرگ من واقعا با زن های هم عصر خودش فرق می کرد، خیلی حکیمانه حرف می زد، خیلی از کارای خاله زنکانه که از بقیه به راحتی سر می زد از مامانبزرگ مبری بود) اون که زن پخته و فهمیده ای بود...پس چرا در مقابل بابابزرگ و بعدها در مقابل عروس هاش  انقدر منفعل بود؟؟؟؟!!!! (اینارو دیگه تو دلم گفتم که ...چرا نخواست اون وضعیت موجود رو تغییر بده؟ چرا نتونست بابابزرگو رام کنه؟! اون بابابزرگ همیشه خشمگین نسبت به خانواده و همیشه مهربان نسبت به اغیار...)مامان هم در جواب گفت نمی شد...بابابزرگو اصن نمی شد بهش گفت از اینجا یه ذره اونورتر برو...بعدش چیز عجیبی گفت... .

کاش مامان از فکر این خاطره های تلخ رها می شد... یادم باشه اگه من بازم اجازه بدم مامان اون خاطرات تلخو تکرار کنه...مثل مامانبزرگ میشم ... منفعل ... مامانبزرگ نتونست وضع موجود رو تغییر بده...چون نخواست...شاید هیچ وقت فکر نکرد میشه جور دیگه ای رفتار کرد... شاید به این که اونم با سکوتش با صبوری بیش از اندازه ش به جو تلخ کمک کرد... شاید به این فکر نکرد.

فکر نمی کردم مرور این خاطرات انقدر بد باشه...فردای این روز خواب خیلی بدی دیدم...خوابی که من و مامان توش بودیم و برای مامان اتفاق خیلی بدی افتاد و من فقط نظاره گر بودم...اما رنج خیلی عمیقی رو تجربه  کردم... صبح به محض بیداری برای سلامتی مامان صدقه ی زیادی دادم... .

خدایا به مامان سلامتی، شادی، و خاطرات قشنگ و دوس داشتنی هدیه کن.