از 11 تا 19 خرداد 98

به نام خدا


و سلام بر ملت رسول خدا 


خب این چند روز غیبت طولانی ای داشتم...


و این غیبت اصلا به معنای عقب نشینی از سبک زندگی مورد جستجوم نیست... بلکه تو این مدت با ماژیک و تخته سفید  داشتم سبک  جدیدی تجربه می کردم...یه چند روز بعد از شروع این سبک که عادت کنم چیزایی که تو ذهنمه رو یه جایی بنویسم بدون تولید کاغذ باطله و اینکه اون نوشته در معرض دیدم باشه ... یه روز روی تخته سفید نوشتم فکر کردن راجع به نتگردی... خب تصمیم گرفتم که برای این موضوع دیگه واقعا از کاغذ استفاده کنم... و خب نتیجه فکر کردن و نوشتن خیلی خوب بود...تو کاغذ نتگردیم رو به دو بخش تقسیم کردم... نتگردی با گوشی ...نتگردی با لبتاب ... و زیر هر کدوم نوشتم با هر دستگاه، کجاها می گردم... دیدم جاهای بدی نیستن اما واقعا نیاز نیست من هر روز با این حجم از دانسته ها مواجه بشم،واقعا نیاز نیست من هر روز به این مکانها سر بزنم...کافیه هر چند وقت یکبار یه سری به اون جاها بزنم... ولی یه جاهایی هم اشکالی نداره هر روز چون خیلی مهمن...مثل ایمیل و آدرس تلگرامی مدیر شرکت و... .


و این تصمیم غیر از خوبی خودش روی کارهای دیگه هم تاثیر داشت مثلا اینکه بالاخره بخت گلدونای خشکیده ی پشت پنجره اتاق خواب واشد... همه ی گلا به جز یکیشون رو از ریشه درآوردم! واز حدود 10 تا گلدون خالی داخل دوتاشون بذر سبزی کاشتم! (بقیه هم ان شاءالله سبزی کاشته میشن)والله ! چه توفیری تو اون گلای زینتی بود؟! واقعا انگیزه آب دادن بهشون رو نداشتم برای چیزی که نمی دونستم خاصیتشون چی بود چرا باید آب هدر می دادم یا مهمتر از اون وقتمو.من گل خیلی دوس داشتم هنوزم دارم ولی حالا بین گلها ،گلی رو می خوام که بدونم چه نفعی داره...مثلا من گلایی داشتم که اصلا نمی دونستم اسمشون چیه ولی هنوز که هنوزه گلی به خوبی گل رز ندارم تو خونه. خب این ضعفه دیگه.اینکه نتونی از چیز بی نفع (شاید در باطن مضر) بگذری و به چیز بامنفعت روی بیاری، حتی در عرصه ی گل!البته من هنوز از یه گل بی خاصیت نگذشتم.علتش اینه که ذره ذره ی رشد کردنش رو دیدم و خیلی رشد کرده و یه جورایی دلبسته ش شدم.نمیدونم باهاش چیکار کنم!هنوز نتونستم ازش عبور کنم! در صورتی که یه گلدون خوب و بزرگ رو اشغال کرده!


راستی بالاخره تو نی نی سایت در یه پستی که مال خودم نبود، نظر دادم. خیلی کیف کردم. این قبل از محدودیت در نت گردی بود! وای وقتی می خواستم نظرمو تثبیت کنم انقد استرس گرفتم، هویجوری الکی.:-) به خدا. انگاری عادت کردم به استرس!


بالاخره لباس فاطمه رو دوختم.و بهشون گفتم بیاین لباس رو تحویل بگیرید اما مامانش گفت شما بیاین... منم از خدا خواسته رفتم خونشون البته به اتفاق همسر... خیلی تعجب کردم وقتی سر سفره مامانش از همسرم دستمزد لباس رو پرسید! خدای من! یه لحظه شک کردم آیا خودم لباسو دوختم...همسرمم خب چیزی برای پاسخ نداشت! دیگه با اعتماد بنفس پرسیدم دستمزدم رو بگم؟! استفهام تاکیدی بود! اونم گفت بگو! بعد خیلی سریع مبلغی رو که نصف مبلغ یه خیاط ماهر بود گفتم...چون من یه تازه خیاط محسوب میشم...


اصن از این حرکتش ناراحت نشدم... چون با اقدام به موقع جلوی اتفاقی که انتظار نداشتم رو گرفتم.فکرکنم انتظار داشت من هیچی بابت زحمتی که کشیدم نگیرم. یا مثلا شوهرم بگه نه قابل نداره و فلان...هر چند رفتار درست این بود که واضح از لباسی که برای دخترش دوختم ازم تشکر کنه،و دستمزد رو مستقیم از خودم بپرسه ... ولی من با ذوقی که خود بچه از دیدن و پوشیدن لباس نشون داد، فهمیدم کارمو خوب انجام دادم.


ولی وااااای! اصلا بیخیال همه ی اینا. از شبی که به اون مهمونی بعدی رفتیم من متوجه یه چیزی شدم... من احساس می کنم مهارتهای ارتباطیم با اقوام همسرم کمه ... خب توی اون جمع یه خانم بود که تفاوت سنی من باهاش کمتراز بقیه بود ولی ما غیر از زمان ظرف شستن لحظات دیگه ای کنار هم نبودیم... و من کنار آدمایی نشستم که اشتراکات زیادی باهاشون نداشتم... نمی دونم من نچسبم یا دیگران...


قبل از مهمونی هم از بعد دیگه ای متوجه این ضعف شدم...درسته که من با دوستای صمیمیم تلفنی در ارتباطم چون اونا شهرای دیگه ای هستن اما من از دوستای دیگم که تو شهر خودم هستن کاملا بی خبرم...چرا من یه دوست صمیمی دم دست که بتونم خونش برم یا اون خونه ی من بیاد یا اینکه با هم دیگه بیرون بریم ندارم؟! چرا من انقدر تنهام؟!...حتی تو محله مون...همسایمون با کسی ارتباط صمیمی ندارم؟!واقعا چرا؟!

یه عکسی دیدم...سه تا خانم شیک و پیک کرده که مثلا دوست بودن   با هم رفته بودن خرید...انقدر به اون عکس حسودیم شد!

واسه این موضوع هم یه تصمیمایی گرفتم...


ولی خب خیلی این مسئله بی تابم کرده بود ...که ولی بازم به یکی از دوستای غیر همشهریم زنگ زدم و کلی گفتیم و خندیدیم! البته یه زمانی با این دوستم همشهری بودم ولی بعد از عروسی اون در شهر دیگه ای سکنی گزیده.  آه، یاد کباب خوردنای دوتاییمون، خریدامون، کل کل کردنامون، گشت و گذارامون ... بخیر.


البته اگه یه اتفاق خوبی رقم نمی خورد چند شب بعدش واقعا از خودم نا امید می شدم... تو همون شبی که مهمونی بودیم و من به این چیزا پی برده بودم و حالم از خودم بد شده بود... یکی از اقوام غیرمستقیم گفت که دوست داره خونمون بیاد... منم با روی باز گفتم خب حتما بیاین خونمون ولی ایشون دوباره الفاظ تعارف رو بکار برد... که نه و این چیزا... ای بابا... این یعنی هنوز انقدر با من صمیمی و راحت نیستن... تو ذهنم تصمیم گرفتم با هماهنگی آقای همسر دعوتشون کنم ... اومدیم خونه... و خدارو شکر دعوتشون محقق شد... داستان دعوت کردنشون شبیه داستان گاو کشتن قوم بنی اسرائیل بود  نزدیک بود اینکارو نکنیم ولی خداروشکر تونستم درست فکر کنم و تصمیم خوبی بگیرم... خیلی مهمونی خوبی بود ... تا حالا همچین مهمونی باحالی نداده بودیم... قبل اومدن مهمونا آقای همسر از سفره ای که واقعا یه کار هنری بود عکس گرفت...


یه تجربه ی کدبانوآنه از این مهمونی که خیلی به جا بود، این بود که من مهمونا رو از یک روز قبل شب مهمونی دعوت کردم واسه همین خیلی کارای مقدماتی روز قبل انجام شد و روز مهمونی کارا به نصف کاهش یافت و خیلی خوب بود...منظورم اینه برای دعوتی حداقل از یه روز قبلش اقدام کنم و همه ی کارا رو نذارم روز مهمونی... اینطوری خیلی کمتر خسته میشم...


هیچی دیگه این حس خوب و اون فهرست تصمیمات جدید دست به دست هم دادن تا دوباره به یکی از دوستای همشهریم که خیلی دوست خوبیه بعد از دو سال بی خبری تماس بگیرم...خداجون شکرت... بنده خدا دوستم می گفت هر چی شماره بوده تو گوشیش بر اثر یه حادثه تماما پاک شده بود و من به انتظارش برای تماس دوستان پایان دادم...


روز عیدفطر به پیشنهاد آقای همسر رفتیم نماز عید فطر بخونیم ... من یه لباسی پوشیدم...که تا دیدش گفت این چیه همه ش تیره!!! نا سلامتی امروز روز عیده!!!... من خودم به شخصه تیره دوس دارم یعنی وقتی بیرون میرم با رنگ تیره راحتترم البته تصمیم دارم از رنگ تیره به سمت رنگای خنثی که روشنترن  متمایل بشم ...ولی خب فعلا به خاطر ایشون اون مانتوی زرد خوشرنگمو پوشیدم و بقیه ی اجزا هم متناسب مانتوم تغییر کرد...


بعد از برگشت به خونه هم عیدیمو گرفتم و با بابا اینا هماهنگ کردیم تا بریم ییلاق ...


وای اون لحظه ی رفتنمون ... نمی دونم به خاطر گرمای هوا و تغییر طبع یا چی ... آقای همسر خیییییلی استرسی و بدقلق شده بود ... از طرفی خودم انگار آبدیده تر شدم قبلا اینجور مواقع منم دست و پامو گم می کردم اما الان قشنگ اوضاع رو تحت کنترل قرار میدم. الحمدلله.


از مسافرت که می تونم بگم عالی بود... چشمامون پر شد از زیبایی طبیعت... لبها  لبریز از تقدیس و دلامون سرشار از ذکر ... بهترین سفر عمرم بود ... تمام لحظه هاش... اون دوست غیر همشهری مذکور که تلفنی باهم صحبت کرده بودیم هم اومدن مازندران چون با هم نسبت خانوادگی داریم و به اتفاق خانواده شون به ما پیوستن و عیشمون دیگه کامل شد... خیلی خوش گذشت بخصوص فرداش که رفتیم به سمت یه دره و تا تونستیم گفتیم و خندیدیم و جیغ کشیدیم ... چقدر خنده هامون پاک بودن ... همسفرهامون همون روز برگشتن و ما موندیم تا کار کاشتن تکمیل بشه... چون تو این فصل ییلاق محیط خوبی برای کاشتن سبزیجات و صیفیجاته... اونقدر درخت و علف و بوته و گل و پروانه و زنبور و پشه و سنگ و کوه و صخره و گاو و چوپان و کلبه و ابر و ... دیدم که قلبم منبسط شد ... ولی حقیقتا اشباع نشدم ... هر چی می دیدم فقط کیف می کردم... صبح جمعه که من دیرتر از بقیه به صبحانه رسیدم و باید تنهایی می خوردمش ... همینطور که نشسته بودم و در باز بود و من بیرونو تماشا می کردم ... از کوهی که چشم اندازم بود و فکر می کردم که این کوه باید خیلی بهم نزدیک باشه ... یهو یه خط عمودی کوچولو دیدم که داشت از یه سمت کوه به سمت دیگه حرکت می کرد ... یهو قلبم ریخت چون کوچولو بودن اون انسان رو دیدم ... نمیدونم چرا یاد مرگ افتادم ...برعکس کوه که فکر می کردم بهم نزدیکه ولی دور بود ...مرگ بهم نزدیکه ولی من حس می کنم ازم دوره... ولی اصلا دلم نگرفت... اونجا انقدر زیبا و جذاب بود تو دلم می گفتم خدا دنیا که انقدر جذاب و زیباست اونور دیگه چه شکلیه؟! 


موقع برگشت کلی گیاه و دمنوش چیدیم... یه جایی بود پر از آویشن بود ... من چندتا بوته ی کوچیک آویشنو با ریشه چیدم... یاد اون گلدونم افتادم که نتونسته بودم گلش رو از ریشه دربیارم...  وقتی برگشیتم خونه اول گل و گیاهایی که باید خشک میشدنو راس و ریس کردم و بعد اون ریشه ها رو داخل آب گذاشتم... ولی بازم نتونستم اون گل رو از ریشه خارج کنم چون هنوز گلدون خالی بود بنابراین 4 تا بوته رو داخل 4 تا گلدون کاشتم ... و اون دوتا گلدونی که داخلشون سبزی کاشتم در نبودم خشک شدن و دوباره بذر نو کاشتم ... حالا دیگه تنبلی رو باید بذارم کنار و هر صبح و دم غروب به گلدونا آب بدم...

این بود انشای این چند روز من. بالاخره موفق شدم پرچونگی کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد