خاطره

دیروز که داشتم از لای علفهای بلند رد می شدم دوباره فوبیام رو حس کردم. ترس از تماس، ارتباط ، هرگونه  درگیر شدن با چیزی که نمی بینمش. چون پاهام رو تو جایی فرو می کردم که نمی دونستم توش چه خبره یهو ترس و دلهره گرفتم.دوس داشتم هرچه زودتر از اون محیط خلاص شم. شاید ریشه ی  این ترس برگرده به سالهای کودکیم...

وقتی تو دستام یه عالمه گردو جمع کرده بودم و می خواستم برم خونه ی عمو...

برای دستای کوچیکم سخت بود که هم در رو باز کنم و هم اون همه گردو رو نگه دارم. با اولین تلاشم برای باز کردن اون در چوبی یه گردو از دستم افتاد لای چندتا سنگ که کنار هم بودن. انگشتمو توی سنگا فرو بردم اما گردو رو حس نکردم. یه سنگ بزرگ رو برداشتم تا بتونم گردو رو راحتتر بگیرم. وقتی که سنگو برداشتم چیزی رو دیدم که تا الان که عمر کردم ندیدم...یه وزغ بزرگ و زشت و ترسناک. اون لحظه فقط جیغ کشیدم و بعدم با هر شوینده ای که وجود داشت دستامو شستم. امروز از خاطره ی دیروز به یاد خاطره ی چندین سال پیش افتادم. آره شاید به خاطر همینه از چیزای ناشناخته اندکی وحشت دارم.


راستی در پی اون تدابیر برای مچ دست راستم تصمیم گرفتم ماووس لبتاب رو از خودم دور کنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد