خودخواه کوچولو

یادم میاد یکی دو سال پیش...یه روزی خونه ی خواهرم رفته بودم...برای خواهرم یه کار چند دقیقه ای پیش اومده بود که من و خواهرزادم و یه دخترعموی خواهرزاده ام (که هر دوتاشون زیر 6 سال بودن)دقایقی رو باید با هم سپری می کردیم... خواهرم قبل رفتنش یه برگه ای رو بهم داده بود و ازم خواسته بود اونو به دیوار آشپزخونه با چسب نواری بچسبونم...خب به محض اینکه رفتم سراغ چسب و باز کردنش خواهرزادم فوری اومد به سمتم که من من ...من من...من چسبو باز کنم... منم بدون هیچ مقاومتی چسبو دادم بهشو دیگه خودش چسبو برد سمت دندونش ... بعد متوجه دختر کوچولو شدم که داشت مارو نگاه می کرد... منم خطاب بهش گفتم تو نمی خوای چسب ببری؟ اون در جواب ...با لحن کودکانه ولی موکّدانه ای گفت نع...آخه دندونام میشششکنن!!!! ... خدای من می دونه که اون لحظه آنچنان حرصم در اومد،اون چنان حرصم دراومد...نمی دونستم بخندم یا از حرص دوندونامو بهم فشار بدم... واقعا فکرشم نمی کردم انقد حاضر جواب باشه. بعد ها ولی تحسینش کردم ...الانا که به این داستان فکر می کنم پیش خودم می گم چه بچه ی عاقلی! چه خوبه یه بچه با این سن کمش متوجه منافعش باشه... چه قدر تعامل با این بچه ها راحتتر میشه... چقدر می تونه تو دل مامانش عزیز بشه... .

دوباره دوست داشتن خودم...

دیروز قرار بود ما روزه بگیریم ولی نشد، شکرخدا امروز آخر ماه شعبان شد و ما تونستیم روزه بگیریم.

امروز که حساب کردم از 12 نیمه شب به بعد تا الآن من 6 ساعت خوابیدم... و این یه خواب نسبتا کافی برای یک شبانه روزه. ولی کاش می شد اصن نخوابید! یادمه من از سال 90 به اینور نتونستم قبل از ساعت 12 شب بخوابم.سال 94 خیلی این مسئله منو عصبی کردهرچی هم خودم رو خسته می کردم یا صبح خیلی زودترم بیدار می شدم یا اگه از خواب بعدازظهر هم می زدم بازم فایده ای نداشت .  ولی وقتی فهمیدم علتش اختلال صفراوی هست یکمی آروم شدم... بعد که فهمیدم تا حدود 35 سالگی این غلبه ی صفرا با من خواهد بود و اگه به بابابزرگم برم شاید تا آخر 90 سالگی ...دیگه به خودم گفتم باید این موضوعو بپذیرم و پذیرفتم.خیلی روی مخ بود ولی دیگه رهاش کردم.

اما این روزها متوجه شدم یه سری موضوعات هر روز تو ذهن من مثل گنجیشک جیک جیک می کنند که اگه این گنجشکا رو آروم نکنم، هدف مهمم یعنی" دوست داشتن خودم"  محقق نمیشه . موضوعاتی که در واقع هدف های مهم امسال منو تشکیل میدن. 

مثلا همین دیروز، خونه خیلی نامرتب بود، حتی ساعت ها ظرفای نشسته تو آشپزخونه هم بودن ولی من کارای خیلی مهمتری از خونه داری داشتم... فهمیدم اگه یه تیکه کاغذو  بردارم یک سانت اونورتر بذارم ، عصبی میشم و ممکنه به کسی پرخاش کنم... فهمیدم اگه خونه نامرتب باشه اگه همه چیز درهم و ورهم باشه ولی من حالم واقعا و عمیقا خوب باشه بهتر از اینکه همه چی ظاهرا مرتب باشه ولی من یه زن عصبی و غرغرو باشم... آرامش من مهمترین چیزه، حال خوب من، مهمترین چیز برای منه... همه ی اینارو نوشتم تا خوشحال بشم از اینکه پرچم دوست داشتن خودم هنوز بالاست... ذهن من آگاهانه و نا خودآگانه داره برای مهمترین هدفم تلاش می کنه...

الانم داره بهم هشدار میده امشب  اون داروی گیاهی تقویت کننده سیستم دفاعی رو بخورم تا علائم سردی بدنم و گلودرد خفیف تبدیل به یه آنفولانزا   نشده.

گزارش جمعه 13 اردیبهشت 98

امروز روز خیلی خوبی بود. در کل این روزها اتفاقات خوب زیادی افتاد. یکیش اومدن یه مسافر کوچولو به جمع خانواده ی من بود که سالها همه منتظرش بودن.خدارو بابتش شکر کردیم و می کنیم.

امروز والدینم به روستا رفتن. روستایی که والدین همسرم اونجا زندگی می کردند خیلی به روستایی که پدربرزگ و مادربزرگم زندگی می کردند نزدیکه و همسرم دوست داشت از این فرصت برای دیدار روستای پدری استفاده کنه...

من اما اصلا راغب نبودم همراهشون برم.چون چهارشنبه و پنج شنبه روزای پرکارو شلوغی بودن واسم و دلم یه زمان خیلی خیلی خلوت می خواست ...

این شد که تنها تو خونه موندم ... بعد صبحونه ، یک عالمه لباس شستم. با دست. خیلی لذت داشت. بعدم خودم با نهایت آرامش حموم کردم ، بعد مدتها غسل جمعه رو انجام دادم میگن اثر وضعی خاصی داره اگه همیشه انجام بشه...موقع پهن کردن لباسا بود که احساس تخلیه ی انرژی کردم. 

خونه که رفتم سریعا برای تامین انرژی مقدمات ناهار رو آماده کردم .برای ناهار گوشت چرخ شده رو اونجوری که مامان قبلا واسه بابابزرگ درست می کرد، درست کردم. بابابزرگم دندون نداشت و باید غذاهاش جوری می بود که راحت خورده بشن. مامان گوشت چرخ شده رو با پیاز و رب گوجه تفت می داد و بعد با مقداری آب می ذاشت که بیشتر بپزه،خیلی طعم خوبی داشت.همیشه به بابابزرگ حسودیم می شد.البته منم به عنوان ته تغاری سهم کوچیکی از غذاش داشتم ولی خب دیگه دلم بیشتر می خواست. 

قبل ناهار نمازمو خوندم و برای ناهارم علاوه بر اون غذای گوشتی ،برنج و سیب زمینی سرخ شده و ترشی زالک هم تدارک دیدم.یک منوی غذایی کامل و پر کالری و تا حد امکان سالم. چون روغن های مصرفیم طبیعی بودن اصلا از سرخ کردنیهام عذاب وجدان ندارم. به علاوه اینکه وزنمم 45.5 کیلوئه و هر چی پر کالری بخورم حالا حالاها چاق نمی شم.خیالم راحته.

بعد ناهار دیگه سرشار از انرژی بود و لباس فاطمه رو رولت کردم و آماده ی کوک زدن...

امروز داشتم به شغلم فکر می کردم که چه فرصتی خوبی برام بوجود آورده با آدمای مختلف از شهراهای مختلف ایران می تونم ارتباط بگیرم... اگه این شغلو نداشتم آیا با شهری به اسم شیروان آشنا می شدم. اسمش خیلی برام آشنا بود ولی واقعا نمی دونستم یکی از شهرستانای مرزی در شمال خراسان شمالیه، با یه سابقه تاریخی کهن. اوایل که بخاطر شغلم باید مدت طولانی ای صحبت می کردم یادمه حتی گلوم خشک می شد عادت نداشتم انقدر حرف بزنم.

شغلم رو دوس دارم و دلم می خواد تواناییهامو براش بیشتر و بیشتر کنم.

البته نرفتن من غیر از استراحتی که امروز بهش احتیاج داشتم برای انجام دوتا کار مهم هم بود. یکیش تمرین بازی فراوانی بود که به برکت اینترنت انجامش دادم. امروز 3 میلیون تومن پول رو تو روزی که تعطیل بود به طور ذهنی خرج کردم.بله خیلی هنر می خواد . چقدر خرج کردن ذهنی لذت بخشه. به برکت این تمرینم نمردم و دونستم مداد رنگی120 رنگه ی 6 میلیون تومنی و تلفن 3 میلیون تومنی هم وجود داره. ولی من هنوز نمی تونم حتی ذهنی هم بخرمشون.باید صبر کنم موجودی ذهنی مقدارش بیشتر بشه. چه نعمتهایی وجود داره توی دنیا که ما ازش بی خبریم ولی بابت بودنشون از خدا ممنونم. جالبی مداد رنگی این بود که هیچ مواد سمی ای در ساختش بکار نرفته. یادم باشه برای تمرین فردا که باید 4 میلیون تومنو بازم به طور ذهنی خرج کنم اون ادکلن دیور جادور اینجوی رو هم حتما بخرم. این ادکلنو حدودا یکماه پیش تو فروشگاه لوازم آرایشی بوییدم...وای عجب بوییی...شیرین و خنک و لطیف...اون لحظه که بوییدمش احساس کردم توی یه معبد سنگی سبزو با شکوه دارم قدم می زنم. قیمتش یک میلیون و صد هزار تومن بود.آه.

خب  دیگه پرچونگی بسه.بهتره برم به کار مهم دومم برسم.و البته سایر کارها.

تفکیک

از شخصیتش خیلی خوشم اومده بود...

خیلی فعال و پرتلاش دیدمش...

خیلی به خودش میرسه... ماسک و ماساژ و مشاوره و خورد و خوراک خوب و ...

شاغله ...دنبال ادامه تحصیله

یادگیری زبان 

خونه داریش و کدبانوگریش در حد حرفه ایه...

و خیلی جنبه های جالب دیگه...

ولی اصلا مذهبی نیست

و من این جنبه شو ( ضد مذهب بودنش)  اصلا قبول ندارم. به نظرم یه مقدار در ضد مذهب بودنش داره دچار افراط میشه! یعنی شده!...چون داره خودش رو آزار میده... یکی از چیزایی که این فرد بهش معتقد نیست مسئله ی حجابه...چون یه شخصی اونو به حجاب دعوت کرده احساس کرده  اون شخص بهش توهین کرده...و بعد گفته : " محجبه ها خودشون انواع زیورآلات و چادرهای رنگی رو می پوشن...اینا جلب توجه به حساب نمیاد اونوقت اگه خودم تونیک بالای زانو بپوشم بقیه ناراحت میشن..." حتی از این انتقادش از محجبه ها که خودمم در این مجموعه بحساب میام خوشم اومد(یاد اون تیپ دریا رفتنم افتادم،روسری ارغوانی با تونیک زمینه مشکی که روش یه عالمه لبهای ارغوانیه ...خودمم شرمنده ام از تیپم با اینکه خیلی دوستش دارم.هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی احتمالا این لباس رو دیگه بیرون نپوشم و  با یه ساپورت مشکی یا ارغوانی تو خونه بپوشم) ولی از این حرفش که " من اگه یه نفر پیش همسرم ل ب اس ز ی  ر بپوشه  بهش هیچی نمی گم" خیلی متاسف شدم. این نشون دهنده اون افراطیه که این شخص بهش مبتلا شده.خیلی حرفهای دیگه هم گفت که من نمی تونم اونارو بنویسم ولی اون حرف ها نشون می داد که این شخص با چسبیدن به تعصبات نابجا پذیرش حجاب رو برای خودش سنگین کرده.یعنی این آدم برای فرار از حجابی که حالا  قبولش نداره حاضره همچین نگاهی رو بچسبه..." من اگه یه نفر پیش همسرم ...

من اما به حجاب اعتقاد دارم. من به عنوان یک انسان پذیرفتم که پر از امیال شهوانی هستم، انسان های اطرافم هم همینطور،این امیال هستندو... وجود دارند..نمیشه انکارش کرد...زن و مرد هم نداره و من چقدر بدم میاد که برچسب های نازیبایی رو  بابت این موضوع به مردها فقط نسبت میدن...این نگاه واقع بینانه نیست... چه بسا که ما زنها پرشهوت تر از مردها نباشیم... اگر بیشتر نباشیم کمتر نیستیم...ولی بابتش به خودمون توهین کنیم؟!...کسی رو نمیشه و نباید بابت داشتن این امیال سرزنش کرد... این میل ها به نحو کاملا صحیح قابل پاسخ دهی هستند... اما همه ی بعد انسانی که این مسائل نیستن...  هستن؟! شما یه بستنی بخوری، لذت می بری... اگه خواستی سه تا بخوری، بازم خوبه ولی بستنی پونزدهم دیگه نفرت انگیزه... هر چیزی یه حد و حدودی داره...ظاهر گرایی...تجمل گرایی ... از یه جایی به بعد آسیب زا میشه و توهین کردن به مردها بخاطر اینکه فکر می کنیم برای رعایت حال اونها مجبور به حجابیم به نظر من تعصبه...دور شدن از بخشی از واقعیت هاست...

برای خودم خوشحالم که می تونم جنبه مثبت این آدمو از جنبه ی منفیش تفکیک کنم و از ویژگی های مثبتش برای خودم درس بگیرم و از اعتقاد مخالفش برای تحکیم اعتقادات خودم استفاده کنم.

 یاد اون حدیث افتادم که فکر کنم حضرت علی علیه السلام فرمودن که مومن در دنیا با کافر شریکه  یعنی مثل کافر بهترین لباس ها  رو می پوشه، بهترین غذاهارو می خوره، در بهترین خانه ها زندگی می کنه و ... ولی کافر  در نعمات آخرت با مومن شریک نمیشه.

گردش دو نفره

تو پست قبلی گفتم که برای پنج شنبه 5 اردیبهشت 98 برنامه  ی گشت و گذار دارم و از همون تاریخ شروع کردم به آماده کردن مقدمات.قرار گذاشتیم پنجشنبه بعد از خوردن صبحونه و پختن شامی بریم دریا.از کوله پشتی و فلاکس چای و موکت کوچیکو چه و چه و چه تا سبزی خوردنی که قرار بود با شامی ای  که می خواستم واسه ناهار بپزم،بخوریم و ...  همرو آماده کردم

دقیقا شب پنج شنبه واسمون مهمون اومد. از اومدن مهمونا خیلی خوشحال شدم ولی از دیر رفتنشون خیلی دپرس شدم.مهمونا ساعت 12 به بعد رفتن و منم ساعت 2 تونستم بخوابم.

 دیگه می دونستم که صبح زودتر 9، 9.30 بیدار نمی شیم که واقعا ساعت 10 بیدار شدیم. دگه از رفتن به گردشمون نا امید و دلخسته بودم.همسرم گفت فردا جمعه میریم ولی سخت گیر آوردن ماشین تو روز تعطیل جوابی بود که من بهش دادم.

دیگه واقعا حال و حوصله ی ناهار پختن نداشتم که همسر بعد از خوندن صلات ظهر با نهایت انرژی بهم گفت حاضری همین الان بریم دریا؟ منم با لبخندی گله گشاد گفتم آره ولی بعد از خوردن یه املت خوشمزه.

هیچی دیگه رویام به واقعیت پیوست.

مسواک زدم

کلییییی روغن و مرطوب کننده به صورتم مالوندم

تونیک و روسری کذاییم رو پوشیدم با یه چادرم روش

فلاسک چای و خرما و چندتا بیسکوییتم گذاشیم تو کوله و یا علی

رفتیم دریا...کمی پیاده گشتیم بعدم قایق سوار شدیم...بعدش چاییمونو میل کردیم...منم آرزوی یه سفر دریایی کردم... رفتیم ساحل سنگی ولی ورودیش اجازه جلو رفتن ندادن... کلی راه رفتیم...مسیر دریا تا مرکز شهر رو هم پیاده برگشتیم(رفت سواره بود) بخاطر همین تونستیم کلی چیزای قشنگ از مغازه ها ببینیم و ذوق کنیم...زیتون پرورده خریدیم...خودکار بیک خریدم...از یه فروشگاه صنایع دستی زیرقابلمه  حصیری خریدیم(اومدیم خونه اون زیر قابلمه ای های چوبی رو انداختم تو کیسه بازیافتی ها، داشتن خراب میشدن هر بار که ازشون استفاده می کردم احساس فقر می کردم.) و خلاصه خسته ولی شاد از سفر برگشتیم به شهرمون...

تصمیم گرفتیم برای یک ماه دیگه هم برنامه ی تفریحی داشته باشیم که میفته تو ماه مبارک.از حالا باید به فکر یه جای جدید باشم.