گزارش جمعه 13 اردیبهشت 98

امروز روز خیلی خوبی بود. در کل این روزها اتفاقات خوب زیادی افتاد. یکیش اومدن یه مسافر کوچولو به جمع خانواده ی من بود که سالها همه منتظرش بودن.خدارو بابتش شکر کردیم و می کنیم.

امروز والدینم به روستا رفتن. روستایی که والدین همسرم اونجا زندگی می کردند خیلی به روستایی که پدربرزگ و مادربزرگم زندگی می کردند نزدیکه و همسرم دوست داشت از این فرصت برای دیدار روستای پدری استفاده کنه...

من اما اصلا راغب نبودم همراهشون برم.چون چهارشنبه و پنج شنبه روزای پرکارو شلوغی بودن واسم و دلم یه زمان خیلی خیلی خلوت می خواست ...

این شد که تنها تو خونه موندم ... بعد صبحونه ، یک عالمه لباس شستم. با دست. خیلی لذت داشت. بعدم خودم با نهایت آرامش حموم کردم ، بعد مدتها غسل جمعه رو انجام دادم میگن اثر وضعی خاصی داره اگه همیشه انجام بشه...موقع پهن کردن لباسا بود که احساس تخلیه ی انرژی کردم. 

خونه که رفتم سریعا برای تامین انرژی مقدمات ناهار رو آماده کردم .برای ناهار گوشت چرخ شده رو اونجوری که مامان قبلا واسه بابابزرگ درست می کرد، درست کردم. بابابزرگم دندون نداشت و باید غذاهاش جوری می بود که راحت خورده بشن. مامان گوشت چرخ شده رو با پیاز و رب گوجه تفت می داد و بعد با مقداری آب می ذاشت که بیشتر بپزه،خیلی طعم خوبی داشت.همیشه به بابابزرگ حسودیم می شد.البته منم به عنوان ته تغاری سهم کوچیکی از غذاش داشتم ولی خب دیگه دلم بیشتر می خواست. 

قبل ناهار نمازمو خوندم و برای ناهارم علاوه بر اون غذای گوشتی ،برنج و سیب زمینی سرخ شده و ترشی زالک هم تدارک دیدم.یک منوی غذایی کامل و پر کالری و تا حد امکان سالم. چون روغن های مصرفیم طبیعی بودن اصلا از سرخ کردنیهام عذاب وجدان ندارم. به علاوه اینکه وزنمم 45.5 کیلوئه و هر چی پر کالری بخورم حالا حالاها چاق نمی شم.خیالم راحته.

بعد ناهار دیگه سرشار از انرژی بود و لباس فاطمه رو رولت کردم و آماده ی کوک زدن...

امروز داشتم به شغلم فکر می کردم که چه فرصتی خوبی برام بوجود آورده با آدمای مختلف از شهراهای مختلف ایران می تونم ارتباط بگیرم... اگه این شغلو نداشتم آیا با شهری به اسم شیروان آشنا می شدم. اسمش خیلی برام آشنا بود ولی واقعا نمی دونستم یکی از شهرستانای مرزی در شمال خراسان شمالیه، با یه سابقه تاریخی کهن. اوایل که بخاطر شغلم باید مدت طولانی ای صحبت می کردم یادمه حتی گلوم خشک می شد عادت نداشتم انقدر حرف بزنم.

شغلم رو دوس دارم و دلم می خواد تواناییهامو براش بیشتر و بیشتر کنم.

البته نرفتن من غیر از استراحتی که امروز بهش احتیاج داشتم برای انجام دوتا کار مهم هم بود. یکیش تمرین بازی فراوانی بود که به برکت اینترنت انجامش دادم. امروز 3 میلیون تومن پول رو تو روزی که تعطیل بود به طور ذهنی خرج کردم.بله خیلی هنر می خواد . چقدر خرج کردن ذهنی لذت بخشه. به برکت این تمرینم نمردم و دونستم مداد رنگی120 رنگه ی 6 میلیون تومنی و تلفن 3 میلیون تومنی هم وجود داره. ولی من هنوز نمی تونم حتی ذهنی هم بخرمشون.باید صبر کنم موجودی ذهنی مقدارش بیشتر بشه. چه نعمتهایی وجود داره توی دنیا که ما ازش بی خبریم ولی بابت بودنشون از خدا ممنونم. جالبی مداد رنگی این بود که هیچ مواد سمی ای در ساختش بکار نرفته. یادم باشه برای تمرین فردا که باید 4 میلیون تومنو بازم به طور ذهنی خرج کنم اون ادکلن دیور جادور اینجوی رو هم حتما بخرم. این ادکلنو حدودا یکماه پیش تو فروشگاه لوازم آرایشی بوییدم...وای عجب بوییی...شیرین و خنک و لطیف...اون لحظه که بوییدمش احساس کردم توی یه معبد سنگی سبزو با شکوه دارم قدم می زنم. قیمتش یک میلیون و صد هزار تومن بود.آه.

خب  دیگه پرچونگی بسه.بهتره برم به کار مهم دومم برسم.و البته سایر کارها.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد