خودخواه کوچولو

یادم میاد یکی دو سال پیش...یه روزی خونه ی خواهرم رفته بودم...برای خواهرم یه کار چند دقیقه ای پیش اومده بود که من و خواهرزادم و یه دخترعموی خواهرزاده ام (که هر دوتاشون زیر 6 سال بودن)دقایقی رو باید با هم سپری می کردیم... خواهرم قبل رفتنش یه برگه ای رو بهم داده بود و ازم خواسته بود اونو به دیوار آشپزخونه با چسب نواری بچسبونم...خب به محض اینکه رفتم سراغ چسب و باز کردنش خواهرزادم فوری اومد به سمتم که من من ...من من...من چسبو باز کنم... منم بدون هیچ مقاومتی چسبو دادم بهشو دیگه خودش چسبو برد سمت دندونش ... بعد متوجه دختر کوچولو شدم که داشت مارو نگاه می کرد... منم خطاب بهش گفتم تو نمی خوای چسب ببری؟ اون در جواب ...با لحن کودکانه ولی موکّدانه ای گفت نع...آخه دندونام میشششکنن!!!! ... خدای من می دونه که اون لحظه آنچنان حرصم در اومد،اون چنان حرصم دراومد...نمی دونستم بخندم یا از حرص دوندونامو بهم فشار بدم... واقعا فکرشم نمی کردم انقد حاضر جواب باشه. بعد ها ولی تحسینش کردم ...الانا که به این داستان فکر می کنم پیش خودم می گم چه بچه ی عاقلی! چه خوبه یه بچه با این سن کمش متوجه منافعش باشه... چه قدر تعامل با این بچه ها راحتتر میشه... چقدر می تونه تو دل مامانش عزیز بشه... .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد